روزانه های سارا

سارا و علیرضا

روزانه های سارا

سارا و علیرضا

۱۲

با هم قهریم .......

 

۱۱

 

سلام علیرضای گل من

این چند وقت خیلی سرمون شلوغ بود نرسیدم بیام آپ کنم و روزانه هامونو بنویسم.....

الانم میدونی که مثه همیشه بیخوابی زده به سرم و بیدارم.... ولی یه سرگیجه بدی دارم......

اول بگم که اون مشکلمون حل شد و دیگه الحمدالله قول دادیم آدم شیم! ..... یعنی زیاد قهر نکنیم ..... تا اینجاش که موفق بودیم دیگه بقیشو .......

این روزا سخت درگیر دانشگاه و انتخاب واحد لعنتی بودیم که باطل شده بود ..... وای که چه قدر اعصابمون خرد شد وقتی هیچ کد عمومی بهمون نخورد و ترم آخریم و باید بریم تو حذف و اضافه ببینیم چی میشه......

راستی ماه رمضونت مبارک!...... می دونم دعام می کنی ! ولی بیشتر!!!!.....

من که طبق سنت دیرینه از روز اول ماه رمضون نتونستم روزه بگیرم  ولی خیلی دعا می کنم خودمونو

دلم تنگ شد برات چقدر الان..... وای چقدر دلم بغل گرمتو می خوااااااااااد می خوام فشاررررررم بدی  ای بابا ولی چه فایده!.......

حالا سال دیگه که داری اینو می خونی همون جا بیا فشارم بده خب؟!!!!!!

 چشام دیگه نمی بینه برم بخوابم

دوستت دارم تمام زندگی من

 

بی شماره ....

 

همه چیز تموم شد .......

علیرضا همه چیز تموم شد ........

دیگه هیچ وقت اینجارو نمی خونی.......

دیگه هیچ وقت اون یه سال نمیاد .........

و چه قدر زود ما قید همه چیو زدیم ........

هیچی نمی تونم بگم ......

حالم خوب نیست ........

خوشبخت بشی ......

با هر کی و هر کجا که هستی........

فقط باید همه هدیه هاتو بهت برگردونم ..........

خدایا داری می بینی؟آره؟می بینی؟........

چی بگم خدا؟!....... دوستت دارم و همیشه از تو یاری می خواهم .........

تویی که صلاحه همه بنده هاتو خودت میدونی .......

من هیچ کاره ام ........

فقط دارم این بازی رو نگاه می کنم .......

که حالا GAME OVER شده ........

خدایا دیگه نمی خوام بازی کنم ........

الان یه ذره به آرامش نیاز دارم .......

بهم میدی؟

 

 

۹

 

دیروز یکشنبه .......من امتحان وصایا داشتم ساعت 6 عصر ..... صبح اتفاق خاصی نیفتاد ..... با هم قرار گذاشتیم که 5:30 بیای که با هم بریم دانشگاه ...... من ساعت 5:15 زنگ زدم آژانس واسه 5:30 رزرو کردم ..... این بی شرفا هم از وقتی ب ن ز ی ن سهمیه * بندی شده دیگه ماشین نمی فرستن .... تا ساعت 5:50 تو کوچه واستاده بودم و هی زنگ می زدم اونا هم می گفتن الان می فرستیم .... اونقدر عصبانی و آشفته و مضطرب بودم که به محض نشستن تو ماشین دااااااااااااااد زدم و هر چی دلم خواست گفتم و کلی به مدیر آژانس فحش دادم اونم می گفت به خدا تقصیر من نیست که!...... تو که سوار شدی با دیدینت آروم شدم ..... بغض کرده بودم و داشت اشکام می ریخت ولی تو همین که دستمو گرفتی بهم یه آرامشی دادی عجیب ...... می ترسیدم دیر برسم سر جلسه ..... منم که زر زرو می زدم زیر گریه ...... امتحانش یه ذره سخت بود نمی دونم چی کار کردم ولی چند تا غلط دارم ....... بعد امتحان با هم رفتیم زیست خاور که تو شلوارتو پرو کنی ...... تو تاکسی هم شلوارت خیس!!! شد و کیفتو از خجالت گرفته بودی جلوت!!!!!!!!!!!!!!! چقدر خندیدیم!!!!!!!!! ...... بعد تو واسم از این پاستیلای گرون کندی میکس خریدی و یه  ذره بهت دادم بچشی!......ساعت 8:15 رسیدیم خونه ........ نصف بیشتر پاستیلا رو هم دیشب خوردم از بس که خوشمزه بودن ..... حیف که خیلی گرون بود .... کیلویی 12500 .... ما که 200 گرم بیشتر نگرفتیم و خیلی کم بود ....... دستت درد نکنه ولی خیلی چسبید و خوشششششششششششششمزه بود.......

ممنون علیرضای خوب من .....

 

۸

 

علیرضا !

دیروز شنبه .... ساعت 7:30 قرار داشتیم با هم .... اول رفتیم دانشگاه و کلی اونجا معطل شدیم تا من کارت ورود به جلسمو بگیرم .... کارت رو گرفتیم ساعت 8:15 بود .... تو خیلی دیرت شده بود .... باید سریع خودت رو به اون شرکته می رسوندی تا نامه رو بگیری .... سریع یه دربست گرفتیم و رفتیم اون سر شهر ..... رسیدیم تو بهم گفتی تو همین جاها راه برو و برو تو خیابون سعدی راه برو تا من بیام ..... رفتی ساعت تقریبا یه ربع به 9 بود ..... منم رفتم سعدی و واسه خودم داشتم راه می رفتم و مغازه ها رو نگاه می کردم که یهو یه پسره ی خیکی زشت بهم گفت چه آفتابی!.... آخه من عینک آفتابیم به چشمم بد ..... منم محلش ندادم و رد شدم ..... اون احمقم راه افتاد دنبالم .... و هی بهم می گفت واستا می خوام یه چیزی بهت بگم .... من هی زیر لب فحش می دادم و از ترس می لرزیدم .... آخه تو اون خیابون لات لوتا ..... اونم با وضعیت من .... که تو هم موبایل نداری بهت بگم .... وای چقدر ترسیدم ..... خیابونو تا تهش رفتم اونم همقدم من اومد باهام ..... بعد من چرخیدم که خیلبونو برگردم اونم اومد .... می خواستم بزنم تو دهنش ایکبیری رو ..... بعد هی اون گیر داد که بیا کارت دارم .... منم سریع پریدم تو بانک سپه اونجا ..... اون احمقم اومد تو و کیف منو کشید گفت بیا رو این صندلیا بشین می خوام یه حرفی زنم .... منم عصبانی شدم خندمم گرفته بود از قباحت طرف بهش گفتم آقای محترم ولم کن وگرنه جیغ می کشم ..... اون بی حیا هم کمرمو گرفت گفت بیا دیگه .... حالم به هم خورد دستشو زدم و سریع رفتم جای صندوق تو صف  ..... اونم اومد جلو همه آدما می گفت تو برو بشین خسته ای من به جات تو صف می ایستم!!!!!!!!!!!..... کثافت آشغال .... حالم خیلی بد بود .... خیلی هم ترسیده بودم .... محلش ندادم هی رفت و اومد و گفت بیا اگه تو بانک کار نداری بریم دیگه .... منم رومو می کردم اون بر.....بالاخره گورشو گم کرد و رفت .... منم قبض موبایلمو پرداخت کردم .... شده بود 70 تومن ...... اونو دادم باز اومدم تو خیابون با احتیاط و ترس و دلهره راه افتادم تا رسیدم به شرکته ..... ولی تو نیومدی ..... بالاخره بعد یک ساعت و ربع پیدات شد ..... گریم گرفته بود خیلی هم عصبانی بودم ...... محلت ندادم و معذرت خواهی کردی گفتی اون یارا جلسه داشته مجبور شدی بشینی ...... واست تعریف کردم چی شده باور نکردی خندیدی .... تا گفتی قسم بخور خوردم و نمی دونم  دیگه باور کردی یانه .... ولی کاری نکردی و من بهم خیلی بر خورد ..... 5000 تومن ازت گرفتم تا باهات آشتی کنم!..... بعد رفتیم خونه مریم ..... ازش یه کتاب گرفتم راجع به شعر قرن دهم واسه تحقیق فارسیم .... شربت اورد برامون و رفتیم ..... تو راه چون دلخور بودم خوب جوابتو نمی دادم و بینمون یه ذره سنگین شد .... اومدم خونه و تو کتابو بردی که برام تایپ کنی....... ساعت 3:30 داییم زنگ زد که نی نی شون به دنیا اومده 2:30 و اسمشو گذاشتن سجاد به خاطر این روزا که تولد امام سجاد بوده ..... یه ذره با هم چت کردیم و بعد رفتیم ..... تو باز سرسنگینی و منم اعصاب ندارم ..... از هم خبر نگرفتیم دیگه ..... من دارم وصایا می خونم چون فردا امتحان دارم ..... بیمارستانم نرفتیم می خوایم فردا بریم ....دلم نی نی می خواد .....

 

۷

علیرضای من!

دیروز جمعه بود..... هیچ خبری ازت نداشتم ....فقط گاه به گاه برای هم آف میذاشتیم و از حال همدیگه با خبر می شدیم ..... من عروسی نرفتم .... چون نه حوصله داشتم نه تو بهم اجازه دادی..... گفتی خیلی بی ادبه که تنها دعوتت کرده و گفتی نرو .... منم نرفتم .... به جاش با مامانم رفتیم خونه مادرجونم .... امیر محمد و محمد صادق ارشد قبول شدن ..... امیر محمد فردوسی عمران آب و محمد صادق کرمان سازه ..... دیشب محمد صادق شیرینی اورده بود .... جات خالی ......خوشحالم که ریحانه قبول نشد .... خوب داره ضایع میشه ..... این همه کلاس گذاشت و پول خرج کرد از آخرشم ..... هه هه هه ..... ایشالا سال دیگه نوبت توئه که بترکونی ها ..... البته این روزا شل گرفتی درس خوندنو ولی امیدوارم با شروع سال تحصیلی دوباره موتورت روشن شه!....... دیشب که خونه مادرجونم بودیم بهم زنگ زدی و گفتی قرارمون فردا 7:30 صبح چون بهت زنگ زدن که بری یه نامه ای رو بگیری ببری یه شرکتی واسه کار ..... خیلی خوشحال شدم .... ایشالا کارتم درست بشه به زودی.....

دوستت دارم علیرضای مهربون خودم

۶

 

علیرضا ی عزیزم .... گلم ..... خوشگلم ..... نازم ......

اگر بدونی سارای تو چقدر خوشحاله که بالاخره باهات آشتی کرده ...... الهی قربونت برم دلم برات یه نقطه شده بود ..... چقدر دوستت دارم علیرضا و نمی تونم به زبون بیارم .... کاش اونقدر قدرت داشتم که می تونستم بهت بگم عاشقتم ..... بگم همه کارام اداست و من عاشقانه می پرستمت ..... می دونم تو هم عاشقمی چون تو ابراز می کنی مثه من لال نمیشی موقع ابراز احساسات کردن !..... خب از امروز بگم که چی شد ......امروز نزدیکای غروب با هم چت کردیم ..... همش تو حرف زدی .... همش گلایه کردی و من باز لال بودم و کلمه ای حرف نزدم ..... گفتی و گفتی و گفتی تا تمام عقده های دلت خالی شدن .....آخرای بحثمون من به حرف افتادم و یه ذره از خودم دفاع کردم ..... بعدش مثه همیشه با هم خوب شدیم .... به همین سادگی ..... کی باورش میشه؟!...... ما دیوونه ایم؟ ..... جنون داریم به نظرت؟...... اینا عوارض چیه؟!....... ما هیچیمون به آدمیزاد نرفته که .......بعدش همدیگرو بوسیدیم و قرار شد بهم زنگ بزنی ..... اما نزدی و من واستادم به نماز خوندن ..... رکعت دوم زنگ زدی نفهمیدم چه جوری نمازو تموم کردم ولی وقتی سلام دادم تو قطع کرده بودی و من نمی تونستم بهت زنگ بزنم چون نمیدونستم مامانت خونه ان یا نه.........چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود ...... چقدر ناراحتم که فردا جمعه است و من نمی تونم تورو ببینم عزیزم.......چقدر دوستت دارم علیرضای من......

شاید بیام چتمونم بذارم اینجا ..... شایدم نه ..... فقط روزی که داری اینو می خونی بدون که امروز بهم گفتی تو دلمو شکوندی .... تو حتی پپرتو بیشتر از من دوست داری و ..... یادت اومد؟!

 

 

پ. ن : کسی میدونه چرا پستای من این جوری ثبت میشن؟ هر چی رو می فرستم میره اول قدیمیا میاد بالاتر ..... میدونین چرا؟!(یعنی ۳ بالاتر از ۶ امین پستمه!)

۵

آشتی کردیم ..... خوشحالم ..... دوستت دارم ..... میآم می گم چی شد ......

۴

 

علیرضا !

الان 3 روزه که با هم حرف نزدیم ..... دلم برات خیلی تنگ شده .... علیرضا چرا داریم این روزای خوبمونو خراب می کنیم؟...... به خاطر غرور من؟..... غرور تو؟........ کاش میدونستیم ارزش نداره .....

علیرضا دلم برات تنگ شده .... می خوام باهات حرف بزنم تا آروم شم ...... تو الان داری چی کار می کنی؟..... خوشحالی ؟.... ناراحت ؟..... یا بی تفاوت ؟....... کاش امروز با هم آشتی کنیم ...... کاش من صداتو بشنوم ......

امروز تو یاهو مسنجرم برام آف گذاشته بودی که نمره کارگاه برنامه ریزیمونو عوض کرده و من 15 شدم ..... اینقدر خوشحال شدم چون حالا معدلم شد 16.5 و این خیلی عالیه .... حالا می تونم اون جایزه رو هم بگیرم ..... ولی تو هیچ حرف دیگه ای نزدی...... علیرضا چرا حالمو نپرسیده بودی؟...... چقدر بعدش ناراحت شدم ...... واست آف گذاشتم نمی خوای با هم آشتی کنیم؟ من دلم خیلی برات تنگ شده ..... حالا ببینم جواب اینارو میدی یا نه؟......

امروز سروش از تهران برگشت .... واسه خودش یه ترومپت خریده ...... خوشحاله الان دیگه ..... می خواد بره کلاس ترومپت حالا ......

فردا عروسی دعوتم ..... ولی با این روحیه خراب واقعا حسش نیست برم ..... با اینکه الهه بهترین دوستمه و ازم قول گرفته برم......

علیرضا جونم دلم امروز برات خیلی تنگ بود......

 

۳

 

علیرضای عزیزم!

امروز پنج شنبه 1 شهریوره ..... ساعت تازه از نیمه گذشته و تازه وارد روز پنج شنبه شدیم ..... ما 2 روز با هم سرسنگین هستیم ..... قهرمون از پایان نامه شروع شد .... من بهت گفتم نمی خوام موضوع های طراحی شهری بردارم ..... تو گفتی یا میدان یا مبلمان یا ..... ولی من موضوع طراحی نمی خواستم .... بهت گفتم خودت برو تنها کار کن اصلا ..... من می خوام موضوع حقوقی بردارم ..... و اینجا بود که تو تاکسی به هم محل ندادیم دیگه و قهر کردیم ......

تو دیروز زنگ زدی به تلفن اتاق من و یه ذره باهام حرف زدی ..... مثلا می خواستی سر صحبت رو باز کنی که با هم آشتی کنیم ..... اما کاش میدونستی که چه جوری باید باهام حرف بزنی تا رامم کنی...... تو اولش سرسنگین بودی من هی شوخی کردم باهات دیدیم نخیر فایده ای نداره ......تو بهم گفتی عالم بی علم ..... زنبور بی عسل ..... گفتی فقط بلدی واسه دیگران حرف بزنی و خودت اصلا عمل نکنی ...... بعدم باز دعوامون شد و سکوت و ....... قطع کردیم و الان یه شبانه روز کامله که ما از هم بی خبریم و صدای همو نشنیدیم ..... حتی من نرفتم کارت امتحانمو بگیرم که چند روز دیگه امتحانام شروع میشه ...... خدایا علیرضا وقتی نیستی انگار می خوام بمیرم .... بدون تو هیچ کاری نمی تونم بکنم ....... چقدر این غرور لعنتی چیز بدیه ..... من به خاطر این غرور بیجام نه می تونم بهت بزنگم نه آف بذارم نه .......... خدااااااااایا دلم تنگ شده براش ......

می بوسمت عزیزکم شب خوب بخوابی.......

 

۲

اینجا من از روزمره هامون میگم .... از شادی هامون ..... غصه هامون ...... بغض هامون و ...... اینجا من فقط برای علیرضا می نویسم ..... برای همسر آینده ام ..... و این وبلاگ در روز عروسیمون به شوهرم علیرضای عزیز تقدیم خواهد شد ..... که بخونه و این یک سالی که گذشت رو تو ذهنش مرور کنه...... پس اینجا یه دفترچه خاطراته روزمره است که صاحب اصلیش علیرضای عزیزمه ......و هیچکس از وجودش اطلاعی نداره جز من و خدای ما ....... این یک سال  با همه خوبی ها و بدی هاش بدون سانسور اینجا ثبت میشه ..... واسه روزی که در کنار هم بخونیمش و گذشته رو زنده کنیم ......

دوستت دارم و به وجودت افتخار می کنم تاج سرم

 

۱

سلام......

سارا هستم .... از امروز روزانه های خود را می نویسم.....

علیرضا دوست منه .... و قراره سال دیگه بشه شوهرم.......

اینجا اومدم تا راحت باشم...... تا خود خودم باشم ..... بی هیچ دغدغه ای ........