روزانه های سارا

سارا و علیرضا

روزانه های سارا

سارا و علیرضا

۸

 

علیرضا !

دیروز شنبه .... ساعت 7:30 قرار داشتیم با هم .... اول رفتیم دانشگاه و کلی اونجا معطل شدیم تا من کارت ورود به جلسمو بگیرم .... کارت رو گرفتیم ساعت 8:15 بود .... تو خیلی دیرت شده بود .... باید سریع خودت رو به اون شرکته می رسوندی تا نامه رو بگیری .... سریع یه دربست گرفتیم و رفتیم اون سر شهر ..... رسیدیم تو بهم گفتی تو همین جاها راه برو و برو تو خیابون سعدی راه برو تا من بیام ..... رفتی ساعت تقریبا یه ربع به 9 بود ..... منم رفتم سعدی و واسه خودم داشتم راه می رفتم و مغازه ها رو نگاه می کردم که یهو یه پسره ی خیکی زشت بهم گفت چه آفتابی!.... آخه من عینک آفتابیم به چشمم بد ..... منم محلش ندادم و رد شدم ..... اون احمقم راه افتاد دنبالم .... و هی بهم می گفت واستا می خوام یه چیزی بهت بگم .... من هی زیر لب فحش می دادم و از ترس می لرزیدم .... آخه تو اون خیابون لات لوتا ..... اونم با وضعیت من .... که تو هم موبایل نداری بهت بگم .... وای چقدر ترسیدم ..... خیابونو تا تهش رفتم اونم همقدم من اومد باهام ..... بعد من چرخیدم که خیلبونو برگردم اونم اومد .... می خواستم بزنم تو دهنش ایکبیری رو ..... بعد هی اون گیر داد که بیا کارت دارم .... منم سریع پریدم تو بانک سپه اونجا ..... اون احمقم اومد تو و کیف منو کشید گفت بیا رو این صندلیا بشین می خوام یه حرفی زنم .... منم عصبانی شدم خندمم گرفته بود از قباحت طرف بهش گفتم آقای محترم ولم کن وگرنه جیغ می کشم ..... اون بی حیا هم کمرمو گرفت گفت بیا دیگه .... حالم به هم خورد دستشو زدم و سریع رفتم جای صندوق تو صف  ..... اونم اومد جلو همه آدما می گفت تو برو بشین خسته ای من به جات تو صف می ایستم!!!!!!!!!!!..... کثافت آشغال .... حالم خیلی بد بود .... خیلی هم ترسیده بودم .... محلش ندادم هی رفت و اومد و گفت بیا اگه تو بانک کار نداری بریم دیگه .... منم رومو می کردم اون بر.....بالاخره گورشو گم کرد و رفت .... منم قبض موبایلمو پرداخت کردم .... شده بود 70 تومن ...... اونو دادم باز اومدم تو خیابون با احتیاط و ترس و دلهره راه افتادم تا رسیدم به شرکته ..... ولی تو نیومدی ..... بالاخره بعد یک ساعت و ربع پیدات شد ..... گریم گرفته بود خیلی هم عصبانی بودم ...... محلت ندادم و معذرت خواهی کردی گفتی اون یارا جلسه داشته مجبور شدی بشینی ...... واست تعریف کردم چی شده باور نکردی خندیدی .... تا گفتی قسم بخور خوردم و نمی دونم  دیگه باور کردی یانه .... ولی کاری نکردی و من بهم خیلی بر خورد ..... 5000 تومن ازت گرفتم تا باهات آشتی کنم!..... بعد رفتیم خونه مریم ..... ازش یه کتاب گرفتم راجع به شعر قرن دهم واسه تحقیق فارسیم .... شربت اورد برامون و رفتیم ..... تو راه چون دلخور بودم خوب جوابتو نمی دادم و بینمون یه ذره سنگین شد .... اومدم خونه و تو کتابو بردی که برام تایپ کنی....... ساعت 3:30 داییم زنگ زد که نی نی شون به دنیا اومده 2:30 و اسمشو گذاشتن سجاد به خاطر این روزا که تولد امام سجاد بوده ..... یه ذره با هم چت کردیم و بعد رفتیم ..... تو باز سرسنگینی و منم اعصاب ندارم ..... از هم خبر نگرفتیم دیگه ..... من دارم وصایا می خونم چون فردا امتحان دارم ..... بیمارستانم نرفتیم می خوایم فردا بریم ....دلم نی نی می خواد .....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مرجان دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:28 ب.ظ http://anemone.blogsky.com

اول اینکه تولد سجاد کوچولو مبارک

بعدشم : اون یارو عجب عوضی و پررو بوده ها ! زنگ میزدی ۱۱۰ اگه موبایل همرات بود

مرسی عسیسم.....
آره خیلی.... ولی دیگه مشکل حادی نبود که به ۱۱۰ بزنگم..... فقط پررو و زگیل بود ..... که الحمدالله ........:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد